نقد فیلم مامانِ کوچک (Petite Maman)؛ دختر بودن، مادر بودن و دوستی
به گزارش آقای معلم، بعد از فیلم درخشان سیمای زنی در آتش، سلین سیاما (کارگردان) به سراغ داستانی همانقدر مجذوب کننده و درجه یک رفته است. داستانی که جزئیاتش حتی بیشتر و دقیق تر از فیلم قبلی است. این فیلم با اینکه در شرایط قرنطینه و با گروهی کوچک از بازیگران ساخته شده و زمانش هم کمتر از 75 دقیقه است، به قدری لبریز از عواطف انسانی است که فیلم هایی با سه برابر زمان آن هم به گرد پایش نمی رسند.
به گزارش خبرنگاران؛ نلی دخترک هشت ساله ای است که همراه پدر و مادرش برای تخلیۀ خانۀ مادر بزرگش که از جهان رفته به آنجا سفر می نمایند. نلی در حالیکه مثل مادرش دلمشغول مسئلۀ مرگ مادربزرگ است، در جنگل پشت خانه با دختری به نام ماریون آشنا می گردد. او خیلی زود متوجه می گردد که این دختر در واقع مادر خود او در سن هشت سالگی است. آن ها با هم دوست می شوند. نلی فکر می نماید این فرصت خوبی است که چیز های بیشتری دربارۀ مادر تودار و کم حرفش بداند و قطعات گمشدۀ زندگی او را کشف کند.
البته اینطور نیست که فیلم به همین خامی و سادگی پیش برود. سیاما در این فیلم حتی بیشتر از فیلم قبلی اش با اعتماد به نفس و خوش قریحه ظاهر شده است. او فیلمش را با صحنه هایی گزیده و با تمرکز بر احوالات درونی دو قهرمان خردسال به پیش می برد و از توضیح و تفصیل های بی فایده دوری می نماید. او با همکاری فیلمبردارش کلر ماتون ارتفاع دوربین را در سطح چشم دو بازیگر خردسال نگه داشته تا آن ها راحت تر بتوانند بازی خودشان را ارائه بدهند. رنگ بندی محیط اطراف بازیگران و قاب بندی دوربین بی نقص است. وزش نسیم در مو های بچه ها و واکنش های غریزی آن ها همه چیز را طبیعی جلوه می دهد و فیلم را از افتادن در دام تصنع حفظ می نماید. رابطۀ خانوادگی خواهران سانز هم یاری بزرگی به فیلم نموده است؛ آن دو با هم خیلی راحت هستند و این باعث می گردد که بازی بدون استرس شان خیلی زیبا از کار دربیاید.
هر چیزی به جز این دو دختربچه عمدا در فیلم مبهم رها شده است. به نظر می رسد که داستان کم و بیش در زمان حال جریان دارد هرچند که این احتمال هم وجود دارد که در هر زمانی از دهۀ 1980 به این سمت رخ داده باشد. این بی زمان بودن باعث می گردد که فیلم احساسی رویایی از احتمال و امکان را منتقل کند. شاید اصلا همۀ این ها چیز هایی باشد که در فکر نلی اتفاق می افتد و شاید هم یک جور داستان ارواح باشد، اما در هر صورت این اتفاقات مهم هستند؛ زیرا حتی چیز های خیالی هم در کودکی اهمیت زیادی دارند. به نظر می رسد که سیاما دوران کودکی را از هر کارگردان دیگری به جز میازاکی بهتر درک می نماید. سیاما هم مثل میازاکی دوربینش را به سمت دخترکان خردسال چرخانده (که در سینمای آمریکا تا حد زیادی نادیده گرفته شده اند) و به روابط آن ها با مادرانشان پرداخته که نسبت به موضوع ارتباط با پدر خیلی کمتر به تصویر کشیده شده است.
آرتور سی کلارک در جایی گفته بود که علم وقتی خیلی پیشرفت می نماید دیگر از جادو قابل تشخیص نیست. در فیلم سیاما هم یک چنین چیزی در جریان است. قصه گویی سینمایی سیاما به قدری خوش آهنگ و موزون است که توانسته است یک مضمون علمی تخیلی را بردارد و آن را از توضیحات اضافه و زرق و برق های فنی پاک کند تا جایی که تنها جادو باقی بماند؛ جادوی فرصتی معجزه آسا برای بهتر شناختن و درک کردن یکی از اعضای خانواده. البته این یک امید واهی است که بتوانیم از جادو برای بهتر شناختن یکدیگر استفاده کنیم، اما چیزی امیدوار نماینده در دل این فیلم وجود دارد که باعث می گردد هرگز به فیلمی غیرقابل هضم تبدیل نگردد.
منبع: empireonline.com
منبع: فرارو